The petals of my memories



رسول صبح قبل از رسیدن افشین پیداش شد. داشتم برنامه هام رو می بستم تا کتابم رو از کیفم در بیارم و نیم ساعت هم که شده از هیچ کاری نکردن لذت ببرم. البته قبل از این کتاب خوندن اون هم موراکامی خودش یک کار محسوب می شد یک روزهایی همه کلاس ها و میس کال های گوشی ام را بی خیال می شدم بس می نشستم کنار یکی از پنجره های کتابخونه مرکزی و می خوندم. انقدر می خوندم تا غروب بشه. غروب کتابخونه م بود. نور بعد از اینکه کل شهر رو ترک می کرد می رسید به دامنه ی کوه، از بین درختای کاج عبور می کرد و پهن می شد وسط میزهای چوبی قدیمی. خیلی قدیمی. انقدر که روش همه جور گلایه ای نوشته باشن. از بین نوشته ها فقط یکیشون همیشه یادمه. نوشته بود "قدر اینجا رو بدونید دلتون خیلی تنگ میشه." بعضی وقت ها راست می گفت بعضی وقت ها نه. حرفش درباره بعضی آدم ها، شب ها و صبح های خیلی زود درست بود. درباره بعضی ظهر ها، جلسه ها و بالاخره آدم ها غلط. کتاب خوندنِ اون روزها یک کار محسوب می شد. همه چیز می تونست براش صبر کنه. حالا نه. حالا رسول با لپتاپش وایساده بود بالا سرم. لبخند زدم. پسر خوب و آرومیه. گفت دستت خالیه؟ گفتم آره اتفاقا الان خالی شد بیا بشین. دفعه قبل نمی نشست فکر کنم خجالت می کشید. حقم داشت. اولین باری که به جای ایمیل هاش خودش رو دیدم جلوی سجاد بود. مدیر افشین. حتی جواب سلامش رو هم نصفه نیمه دادم. از اینکه مجموعه آی هام هنوز راضیش نکرده بودن کلافه بودم. خلاصه این دفعه نشست. لپتاپش رو باز کرد و گفت اینا همشون اوکی ان غیر از این. نمی دونم دفعه ی چندم بود که برای این یه مورد طرح می زدم. گفت منظور رو نمی رسونه. می دونی چی می گم؟ گفتم آره روش کار می کنم. فهمید نباید بیشتر ادامه بده خندید گفت من همش اذیتت می کنم. گفتم نه کاره دیگه. بعد هم رفت. تا درگیر و دار طرح جدید بودم افشین سر رسید. سرما خورده بود و بی اعصاب. نگاهش که افتاد به مانیتور من گفت دوباره این پسره برگشت؟ لازم نیست طراحی کنی بهش بگو من گفتم همون قبلیا رو استفاده کنید. شماره اش رو از بین ایمیل ها پیدا کردم و زنگ زدم. حرفای افشین رو که تکرار کردم گفت مرسی من خودم با مدیرم صحبت می کنم. افشین اما هنوز کج خلق بود. گفت من نمی فهمم چطور به خودش اجازه میده نظر بده انقدر بدم میاد از این پسره. من رو به روی افشین می شینم جوری که بینمون یه دیوار کوتاهه و فقط اون قدری از همدیگرو می تونیم ببینیم که بفهمیم الان پشت میز هستیم یا نه. برای همینم بود که بعد از جمله ی اخر نتونست لبخند من رو ببینه. خوشحال بودم این یعنی رسول واقعا بچه خوبیه. نمی دونم چرا اینا رو نوشتم. نه رسول برام ادم مهمیه نه ای ها خیلی چالش برانگیزن. انگار فقط می خواستم ازین بهونه استفاده کنم تا دوباره اینجا پست برم. بهونه ی خوبی بود.
پ.ن: طرفای بعدازظهر سجاد داشت به افشین می گفت رسول با من صحبت کرد اون آی رو عوض کنید. از کنف شدن افشین مشعوف بودم از کار کردن دو روز مونده به عید در فغان.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

biamozim بهترین سایت شادی تقوی itshaabake مرد و زن فروشگاه اینترنتی فایل مارکت https://www.tasweqads.com sayeha از هر دری سخنی